امام صادق(ع)، فرمود: روزی سلمان در بازار آهنگران عبور میكرد، دید جوانی فریاد میكشد و جمعیت بسیاری دور او را گرفتهاند و آن جوان به روی زمین افتاده و بیهوش شده است. مردم تا سلمان را دیدند نزد او آمدند و گفتند: گویا به این جوان، بیهوشی یا دیوانگی روی آورده است. به بالین او بیایید و از خدا بخواهید، تا وی نجات یابد.
وقتی جوان، احساس كرد كه سلمان در كنارش است، آرامش یافت و چشم خود را گشود و عرض كرد: من نه دیوانهام و نه حالت بیهوشی به من رخ داده است، بلكه در این بازار عبور میكردم، وقتی دیدم آهنها را ..............